رزمندگان دفاع مقدس و رزمندگان جبهه سلامت
بعد از چند روز که در گیر حساسیت پوستی بودم و مداوای معمول جواب نداد تصمیم گرفتم به بیمارستان میلاد مراجعه کنم اونجا هم پس از آزمایشات مقدماتی مرا در بخش داخلی بستر کردند. در بخش با دو نفر هم اتاقی شدم که یکی شون سرطان معده داشت که موضوع بنده نیست و اون رو کنار می گذاریم و اما دیگری یه پیر مرد نابینائی بود که با لباس خیلی شیک و مرتب و کت و شلوار به بیمارستان مراجعه کرده بود و خودش رو استاد موسیقی معرفی می کرد. بنده خدا میگفت در عملیات تنگه چزابه در جنگ ایران و عراق هر دو چشمش رو از دست داده است. پاهاش عین طبل باد کرده بودند و پوستش از من بدتر در حال خاریدن و مالیدن. گوش هاش خیلی سنگین می شنید که در نتیجه صداش عین شیپور بلند بود ، طوری که وقتی صحبت می کرد از اتاق های دیگر اعتراض می کردند. خلاصه افتخار هم اتاقی با این شخص باعث شد که من احساس سلامتی پیدا کنم و اصلا درد خودم یادم رفت. بنده خدا هیچ همراهی نداشت. پسرش خارج از کشور بود و می گفت دخترم هم باهام قهره.
تا صبح بیشتر از 10 بار دستشوئی رفت و هر بار به تخت های دیگر برخود می کرد و باصدای بلند فریاد می کشید و ناسزا می گفت و تهدید می کرد. یکی از این دفعات که به سختی با تختی برخورد کرد فریاد زد صبر کنید فردا من به وزارت اطلاعات زنگ می زنم پدر همتون رو در میارم. پرستار بیچاره با عجله اومد و گفت چرا ما رو صدا نمی کنی؟ گفت آخه عزیزانم نمی خوام مزاحم شما بشم. ببخشید من اصلا نمی دونم چرا اینطور صحبت کردم .
پرستار گفت پدر جان وظیفه ماست که به شما خدمت کنیم. گفت نه این در مرام من نیست. پرستار گفت وقتی تو چشمانت رو به خاطر ما از دست دادی در مرامت بود؟ مرد پاسخ داد این معامله ایست که من با خدا کردم و هیج ربطی به شما ندارد. در این لحظه اشک در چشمان پرستار حلقه زد به آرامی دستش را گرفت و او را تا دستشوئی برد و همونجا منتظر شد تا بیرون بیاید و تا تختش همراهی کرد و رفت.
یکی دیگه از این دفعات که صداش بلند شد ساعت 3 نصف شب بود و دوباره با صدای بلند شروع کرد فریاد زدن که من می خوام برم حمام زود باشید من حتما باید دوش بگیرم. پرستارها با هزار زحمت حمام آماده کردند و از بخش دیگری پرستار مرد صدا کردند و اومد گفتند پدر جان حمام آماده است که دیگه گفت نه دیگه منصرف شدم. کاملا کلافه بود طفلکی واقعا داشت عذاب می کشید و هر بار یکی از دردهاش رو ناله می کرد.
اذان صبح را پرستارها بهش اطلاع دادند و نماز جانانه ای خواند و برای مدتی آرام گرفت.
بنده خدا رو زنش هم سر کار کذاشته بود و می گفت سه ماه پیش فوت کرده و وقتی 16 سال داشت باهاش ازدواج کرده بود و موقع مرگ 33 سال بیشتر نداشت و می گفت خیلی هم خوشگل بود.
صبح یه پرستار دیگه که یه دختر حدود 25 ساله خیلی زیبا بود اومد و صداش کرد پاشو آماده شو بریم سونوگرافی. پیر مرد پرسید شما کی هستی؟ گفت من عشق تو و دستی هم به سرش کشید و زیر بازوانش رو گرفت و کمک کرد تا سوار بر ویلچر شود و سپس از اتاق بیرون رفتند.
پیر مرد وقتی برگشت صورتش گل انداخته بود و با خودش آواز می خوند انگار همون آدم عصبانی دیشب نبود. خودش رو روی تخت جابجا کرد و از درون کشو هاش کرم و لوسیون در آورد و دست ها و پاهاش رو شروع کرد با لوسیون تا کتف و باسن ماساژ دادن و همچنان زیر لب آواز می خواند. سپس اون ها رو جمع کرد و گذاشت تو کشو و شروع کرد به ورزش کردن و پا دوچرخه زدن روی تخت. گفتم چی شده پدر؟ کبکت خروس می خونه؟ حالت خوب شده مثل اینکه؟ گفت نفهمیدی مگه؟ گفتم نه. گفت مثل اینکه حکمتی بوده گذر من به این بیمارستان افتاده .گفتم چی شده ؟ گفت این پرستار نمی دونم کی بود ولی وقتی دستش رو کشید رو سرم احساسش تا انتهای قلبم نفوذ کرد مثل کسی که برق گرفته باشه آخه به من گفت عشق تو هستم. یعنی خدایا میشه من هم در این بیمارستان دوباره به عشق جدید برسم و زندگی دوباره پیدا کنم
محمد مظلومی
بیمارستان میلاد
1398/2/15